در ضلع شرقی میدان ش.طبرسی، یک میوه فروشی سیار بساط دارد که خاروبار میفروشد و صدای نکرهاش را توی بلندگو داد میزند. پشت نیسان سفید پر از میوهاش، بعد از پیاده رو، یک مسیر سبز با دو نیمکت آهنی زنگ زده که از بتن های مالیده شده به پایههاشان معلوم است آنها را از یک خیابان دیگر کندهاند و اینجا میخشان کردهاند؛ قرار دارد. پس از این کوره راه، به موازات رودخانه که از هراز منشعب است، تا چشم کار میکند نهال نارنج یا نارنگی یا هر گه دیگر کاشتهاند. روی یکی از نیمکتها در گوش میوه فروش، نشستهام، روی نیکمت خیلی یادگاری نوشته شده، چیزی که بیشتر به چشم میاید را با چاقویی میخی کلیدی چیزی حکاکی کردهاند: (مینا و جبار ۱۳۸۴/۸/۱۶، با یک علامت قلب که خط لبههاش بهم نرسیده است).
ـ اعصاب گهمالیده: یک شب که همه خوابند از خانه میزنم بیرون، پیداش میکنم، با دوایی، شپلسکی یا چیزی مسمومش میکنم؛ چندیدن بار از ما تحت بهش میکنم، سرش را با کارد کله پاچه کار مادر، میبرم. آنوقت میارمش اینجا کنار رودخانه وقتی که نیمۀ شب، آب سد را بستند، توی رودخانه را چال میکنم جسدش را بدون سر، پرت میکنم داخلش، بعد روی قبر را با کلوخ پر میکنم؛ تا وقتی آب سد را باز کردند و آب زمین را شست جسدش پیدا نشود.
ـ ذهن مریض: سیگارت دارد پنبه سوز میشود، حالا به جای این هارت و پورت ها مراقب انگشتت باش! (کسی با پالتوی قرمز از جلوی رودخانه رد میشود).
ـ اعصاب گهمالیده: خیال میکنی گه میخورم نه؟! خیال میکنی از من کاری بر نمیاد ها؟! فقط آن روز میشود فهمید. باید بگویم که برایت عجیب خواهد بود. حتی برای خودم وقتی تصورش میکنم عجیب است و دلهره آور؛ خون رگ های گردنم را گرم میکند پره های گوشم سرخ میشوند، اما بهرحال انجامش خواهم داد باید زنده بمانم تا ببینی!
ـ ذهن مریض: آن طرف خیابان سگ دارد، یادت باشد از آنطرف به خانه نروی. حالم را بهم میزنی، با این خیال های کثیفت؛ آن وقت به من میگوید مریض!
درباره این سایت